السابقون السابقون

السابقون السابقون

به نامت آغاز میکنم
نه به شکوه زبان می گشایم که شرمسارم و نه به گلایه از این نقص و آن عیب، که تمام را ریشه دار در این نصف ناقص و معیوب خویش می یابم.
"سبحانک" را با تمام وجود احساس می کنم و تمام هستی را به شهادت می طلبم و شاهد می بینم. و "انی کنت من الظالمین" را با شراری از ندامت که وجودم را به آتش می کشد در پیشگاهت معترف می گردم و سمیع، بصیر و علیمت می یابم.
تصور رحمانیتت به سجودم می دارد که ذره حقیر بی مقدار را در مقابل دریای بی کران قدرت و رحمت می یابم و اندیشه ی رحیم بودنت، عطشم را برای شکرگزاریت فزونی می بخشد. عطشی که با جستجویم، آبی برای تسکینش نمی یابم بلکه تکاپویم، عجز بیشترم را برایم آشکار می نماید. ...
قسمتی از دستنوشته های دانشجوی شهید محمد چمنی

محبوب ترین مطالب

خانه تکانی

۰۲
اسفند

اول اسفند است و ماه، ماه خانه تکانی. این وبلاگ حسابی گرد و خاک گرفته و نمیشود همین طور ولش کرد. اینجا را دوست دارم، نه اینکه مجبور باشم نگهش دارم، نه! دوست دارم و دلم میخواهد احیایش کنم. برنامه ریزی هایی هم کرده ام اما کلی کار پیش افتاده و کم اهمیت تر مدام جلوی من ظاهر میشوند و فراموشم میشود.

چند روز پیش به این فکر کردم که روز اول سال، همان عید نوروز کجا برویم دید و بازدید؟ یادم آمد که میرفتیم خانه ی خانجان(مادربزرگم، مادر شهید چمنی) دلم گرفت و بغض کردم. امسال دیگر خانجانی نیست که برویم خانه اش، با آن پیراهن آبی روشن و روسری سفید و آبی که روزهای عید می پوشید، نشسته باشد روی تخت و تا ببیندمان بگوید:خوش آمدی که خوش آمد مرا ز آمدنت/ هزار جان گرامی فدای هر قدمت

انگار امسال روز اول عید را باید برویم بهشت فضل، جمع دایی و پدر و مادرش با هم جمع است و ماها، دستمان نمیرسد و کارمان شاید از دلتنگی فقط چند قطره اشک ریختن باشد و آه کشیدن.

پ.ن: یادش بخیر قدیم ترها، قبل از آنکه این طرح لعنتی یکسان سازی قبور شهدا اجرا شود، می آمدیم و آن صندوق بالای قبر را باز میکردیم، گردگیری می کردیم، گلدانها و گلهایش را می شستیم. همه چیز را مرتب می کردیم که سر سال نو که میخواستیم برویم پیش دایی همه چیز مرتب و تمیز باشد. حیف شد آن صندوق ها و آن عکسهای زیبا.

  • شهید چمنی

سلام دایی عزیزم. امروز روز شهادت شماست و من مدتهاست که سری به شما نزده ام. نه به اینجا که خانه مجازی شماست  و نه به مزارتان در زمین حقیقی. گرچه شه خانه حقیقی تان در قلب من است و من چندروزی هست در خاطر دارم که سالگرد شما رسیده. پارسال این روزها بود یا چند روز بعدتر که ماجرای همایش و برنامه ها همه مان را دور هم جمع کرده بود.

کاش فضای مناسبی داشتم توی خانه ام و می توانستم به یاد شما مراسمی بگیرم. اما حیف که فعلا امکانات محدود است و توفیق نداریم. ان شاالله سال دیگر و در خانه جدید.

دلم برایتان تنگ است. کاش دیده بودم شما را. برایم اسطوره ای هستید دست نیافتنی.

چند وقت پیش رفته بودیم باغ موزه دفاع مقدس تهران. وقتی رفتم توی سنگرهای سردسیر یاد شما افتادم و آن عکستان با لباس کردی توی برفهای غرب، یاد روزهای اسارتتان توی زندان های کومله و وقتی رفتم توی سنگر گرمسیر یاد آن روزی افتادم که توی تابستان و توی هوای داغ جنوب رفته بودید زیر چند پتو، یا آن لباس گرمی که تابستان هم زیر لباسهایتان می پوشیدید، به هوای به یاد داشتن گرمای آتش غضب الهی.

این روزها جنایات این گروهکهای خرد تکفیری را که می بینم و می شنوم یاد جنایات گروهکهای خودفروخته منافقین و کومله و دموکرات می افتم، یاد وحشیگری هایشان و سر بریدنهایشان و پاسدار قربانی کردنشان جلوی پای عروس. خدا لعنتشان کند.

اما دایی تو که بودی و چه ایمانی داشتی که توانستی رهبر آنها را تسلیم و پشیمان کنی؟

کاش بیشتر می توانستم بفهممت.

  • شهید چمنی

بس است

۲۶
تیر


مدتها از آخرین نوشته من می گذرد دایی و حالا امروز مخاطبم خود شما هستید.

از آنجا که خدا به ما گفته که شهید همیشه زنده است، از آنجا که میدانم شهید اختیاراتی دارد و می تواند به دنیا سر بزند، از آنجا که میدانم حتما از خبرهای این روزهای دنیای بدحال ما باخبرید، شما را به اربابتان به سیدالشهدا علیه السلام قسم می دهم که اگر می توانید کاری کنید.

کاری کنید که بس شود که تمام شود این مظلوم کشی ها، این مسلمان کشی ها، این آدم کشی ها...

بخدا دیگر دل من طاقت تحمل درد دیدن کشته ها و شنیدن این خبرها را ندارد. بدیش اینجاست که نمیتوانم خود را به خواب بزنم و ادای آدمهای الکی خوش را در بیاورم و انگار که نه انگار اتفاقی درد میفتذ. من نمیتوانم فراموش کنم تصویر آن تا دیروز کوچکترین شهید غزه(که امروز کوچکترینش یک جنین نه ماهه درحل تولد است). نمیتوانم از یاد ببرم خبرهای جنایات تکفیری های لعنتی و داعشی های ریشه گرفته از وهابیت آمریکایی و صهیونیستی و انگلیسی و سعودی. نه حتی مسلمانان پاچنار و سومالی و خیلی جاهای دیگری که گاهی به جرم شیعه بودن حق حیات ندارند، از یاد رفتنی نیستند.

هرچند می دانم پایان  این جنایت ها و آدمکشی ها به دست آن مصلح موعود امکان پذیر است اما شما هم دعا کنید.

  • شهید چمنی

تو مراسم یادواره بود که فهمیدم چه چیزهای زیادی که از شما نمیدانم.

تمثیل سعید عاکف از شما به عنوان یکی دیگر از مسیحهای کردستان خیلی برایم جالب بود. راست هم می گفت، کسی که بتواند شیخ عزالدین را راضی به تسلیم شدن کند، باید خیلی مرد باشد و خیلی دم مسیحایی داشته باشد که آن جنایتکار را برگرداند.

قبلا خاطرات متحول شدن اعضای آن گروهک ها را خوانده بودم اما قبلا نمی دانستم و از جنایتکاری آن ها خبر نداشتم. حالا هم هنوز خیلی چیزها مانده که بفهمم اما با همین اندکی که شنیده ام متحیرم و در فکر.

هر روز به اینجا می آیم تا مطلبی بنویسم اما به یاد آن حرفها می افتم و به فکر فر می روم و دستم به نوشتن نمی رود.

  • شهید چمنی

26 سالگی من دارد تمام می شود و با خود فکر میکنم که در زندگیم چه کار ماندگاری انجام داده ام؟ کوچکتر که بودم یعنی وقتی کمتر از بیست سال داشتم، بیست سالگی برایم معنی خیلی بزرگ بودن و کارهای بزرگ انجام دادن را می داد؛ یک روز به خودم آمدم و دیدم که بیست سالگیم خیلی وقت است گذشته و هیچ اتفاقی نیفتاده! سالهای بعد هم گذشت تا الان که 26 ساله ام و هنوز کار بزرگی انجام نداده ام! حتی کاری نکرده ام که کمی در راستای میل به جاودانگی ام باشد و کمی مرا در دنیا ماندگار کند.

و آن وقت به 26 سالگی تو می اندیشم محمد چمنی! سالی که جاودانه شدی، کاری انجام دادی که تا همیشه ماندگار و زنده بمانی. 26 سالگیت، سال زنده ماندن ابدی توست که تنها برای خدا زندگی کردنت، و برای خدا جهاد کردن و جنگیدنت و ریختن خونت برای خدا و در راه او، تنها سرمایه این جاودان شدن بود. 

خوشا به حالت که همیشه زنده ای، همیشه جوانی، از درون آن قاب عکسهای قدیمی، همانطور جوان ماندنت را به رخ ما می کشی و البته لبخند نمی زنی. توی عکسهای پرتره ات لبخندی ندیده ام! خیلی سنگین به دوربین نگاه می کنی

چند روز پیش بود که صدایت را شنیدم، داشتی قرآن می خواندی

یک لحظه با خودم فکر کردم که تو همسن من بودی و از خودم خجالت کشیدم. بعد هم آن صحبتهای شیرینت را با لهجه کردی شنیدم. قربان تو که اسارت، لهجه ات را عوض کرده بود ولی ایمانت را نه!

تو همسن این روزهای من بودی و من چقدر الکی و بی مایه دارم این روزها را به پایان می برم. دستم را بگیر دایی!


  • شهید چمنی