السابقون السابقون

السابقون السابقون

به نامت آغاز میکنم
نه به شکوه زبان می گشایم که شرمسارم و نه به گلایه از این نقص و آن عیب، که تمام را ریشه دار در این نصف ناقص و معیوب خویش می یابم.
"سبحانک" را با تمام وجود احساس می کنم و تمام هستی را به شهادت می طلبم و شاهد می بینم. و "انی کنت من الظالمین" را با شراری از ندامت که وجودم را به آتش می کشد در پیشگاهت معترف می گردم و سمیع، بصیر و علیمت می یابم.
تصور رحمانیتت به سجودم می دارد که ذره حقیر بی مقدار را در مقابل دریای بی کران قدرت و رحمت می یابم و اندیشه ی رحیم بودنت، عطشم را برای شکرگزاریت فزونی می بخشد. عطشی که با جستجویم، آبی برای تسکینش نمی یابم بلکه تکاپویم، عجز بیشترم را برایم آشکار می نماید. ...
قسمتی از دستنوشته های دانشجوی شهید محمد چمنی

محبوب ترین مطالب

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

تو مراسم یادواره بود که فهمیدم چه چیزهای زیادی که از شما نمیدانم.

تمثیل سعید عاکف از شما به عنوان یکی دیگر از مسیحهای کردستان خیلی برایم جالب بود. راست هم می گفت، کسی که بتواند شیخ عزالدین را راضی به تسلیم شدن کند، باید خیلی مرد باشد و خیلی دم مسیحایی داشته باشد که آن جنایتکار را برگرداند.

قبلا خاطرات متحول شدن اعضای آن گروهک ها را خوانده بودم اما قبلا نمی دانستم و از جنایتکاری آن ها خبر نداشتم. حالا هم هنوز خیلی چیزها مانده که بفهمم اما با همین اندکی که شنیده ام متحیرم و در فکر.

هر روز به اینجا می آیم تا مطلبی بنویسم اما به یاد آن حرفها می افتم و به فکر فر می روم و دستم به نوشتن نمی رود.

  • شهید چمنی

26 سالگی من دارد تمام می شود و با خود فکر میکنم که در زندگیم چه کار ماندگاری انجام داده ام؟ کوچکتر که بودم یعنی وقتی کمتر از بیست سال داشتم، بیست سالگی برایم معنی خیلی بزرگ بودن و کارهای بزرگ انجام دادن را می داد؛ یک روز به خودم آمدم و دیدم که بیست سالگیم خیلی وقت است گذشته و هیچ اتفاقی نیفتاده! سالهای بعد هم گذشت تا الان که 26 ساله ام و هنوز کار بزرگی انجام نداده ام! حتی کاری نکرده ام که کمی در راستای میل به جاودانگی ام باشد و کمی مرا در دنیا ماندگار کند.

و آن وقت به 26 سالگی تو می اندیشم محمد چمنی! سالی که جاودانه شدی، کاری انجام دادی که تا همیشه ماندگار و زنده بمانی. 26 سالگیت، سال زنده ماندن ابدی توست که تنها برای خدا زندگی کردنت، و برای خدا جهاد کردن و جنگیدنت و ریختن خونت برای خدا و در راه او، تنها سرمایه این جاودان شدن بود. 

خوشا به حالت که همیشه زنده ای، همیشه جوانی، از درون آن قاب عکسهای قدیمی، همانطور جوان ماندنت را به رخ ما می کشی و البته لبخند نمی زنی. توی عکسهای پرتره ات لبخندی ندیده ام! خیلی سنگین به دوربین نگاه می کنی

چند روز پیش بود که صدایت را شنیدم، داشتی قرآن می خواندی

یک لحظه با خودم فکر کردم که تو همسن من بودی و از خودم خجالت کشیدم. بعد هم آن صحبتهای شیرینت را با لهجه کردی شنیدم. قربان تو که اسارت، لهجه ات را عوض کرده بود ولی ایمانت را نه!

تو همسن این روزهای من بودی و من چقدر الکی و بی مایه دارم این روزها را به پایان می برم. دستم را بگیر دایی!


  • شهید چمنی